به سوی خدا

  • خانه 

داستان کوتاه

29 اردیبهشت 1400 توسط یاحسین

​#داستانک
‼گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای می‌نشست.

یک روز غریبه ای از کنار او گذر کرد.

گدا طبق عادت کاسه خود را به سمت غریبه گرفت و گفت :

بده در راه خدا
غریبه گفت : چیزی ندارم به تو بدهم؟

آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟

گدا جواب داد: نه !!

برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .

غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟

نگاهی به داخل صندوق بینداز .
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.

ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است.
من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بیانداز.

نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}

صدایت را می شنوم که می گویی: اما من گدا نیستم !!

گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند.
#درونت‌را‌بنگر !!❤️

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

به سوی خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس